دریای وصال

مست صهبای تو می باشم و اندر هوسم

غرق دریای وصال توام

ودر طلب پرتو نور چو خورشید تو اندر همه جاست

جستجو در حرم و بتکده؟!اندر عجبم

خراب چشم

به یاد روی تو بیرون ز آشیانه شدم

خراب چشم تو دیدم,  خراب خانه شدم

برای دیدن مه طلعتانِ محضر شیخ

نیازمند به تسبیح دانه دانه شدم

کوثر

برلب کوثرم ای دوست ولی تشنه لبم

در کنار منی از هجر تو در تاب و تبم

روز من باتو شب آمد و شب با تو به روز

در فراقِ رخ ماهت , گذرد روز و شبم

پیام بلبل

بوسه زد باد بهاری به لب سبزه به ناز

گفت در گوش شقایق , گل نسرین صد راز

 بلبل از شاخ گل داد به عشّاق پیام

که درآیید به میخانه عشّاق نواز

باده

ماه رمضان شد , می و میخانه برافتاد

عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد

افطارم به می  کرد برم پیر خرابات

گفتم که تورا روزه به برگ و ثمر افتاد

 با باده وضو گیر که در مذهب رندان

در حضرت حق این عملت بارور افتاد

قتیل دلبر

اسیر عشقم و این رتبه, پادشاه ندارد

قتیل دلبرم و همچو جاه , شاه ندارد اگر در آیینه بینی , جمال خویش بگویی

اسیر عشق من آن کس که شد ,گناه ندارد اگر به گوشه قلبم نظر کنی , تو ببینی

لواز عشق به جایی زدم که راه ندارد قسم به عشق که هر عاشقی اسیر تو گردد

گرش برانی از این در دگر پناه ندارد

در غم دوری رویش

در غم دوری رویش, همه در تاب وتبند

همه ذرات جهان در پی او در طلبند

با عشق رخت, خلیل را را ناری نیست

جویای تو با فرشته اش کاری نیست

عشق چاره سار

حدیث عشق تو باد بهار بازآورد

صبا زطُرف چمن بوی دلواز آورد طرب کنان گل از اسرار بوستان می گفت

فسرده جان، خبر از عشق چاره ساز آورد بنفشه از غم دوریّ یار،نالان بود

فرشته آیه هجران جان گدار آورد هلال از خم ابروی یار،دم می زد

نسیم عطر بهاری ،چه سرافراز آورد

لذت عشق

لذت عشق تو را جز عاشق محزون نداندرنج لذت بخش هجران را بجز مجنون نداند تا نگشتی کوهکن ،شیرینی هجران ندانی

نازپرورده،رهاورد دل پرخون نداند خسرو از شیرینی شیرین ،نیابد رنگ وبویی

تاچو فرهادد از درونش،رنگ و بو بیرون نداندیوسفی باید که در دام زلیخا ،دل نبازد

ورنه خورشید وکواکب در برش مفتون نداند غرق دریا جز خروش موج بی پایان نبیند

بادیه پیمای عشقت ساحل و هامون نداند جلوه دلدار را آغاز و انجامی نباشد

عشق بی پایان ما جزآن چرا و چون نداند

قرار

جز یاد تو در دلم قراری نبود

ای دوست بجز تو غمگساری نبود

دیوانه شدم،زعقل بیزار شدم

خواهان تو را به عقل کاری نبود

عقل وعشق

ای عشق ببار برسرم رحمت خویش

ای عقل مرا رها کن از زحمت خویش

از عقل بریدم و به او پیوستم

شاید کشدم به لطف در خلوت خویش