به چه کس باید گفت غم تنهایی خویش
این همه محنت و اندوه و پریشانی خویش؟
 
به چه کس باید گفت ؟ که من از دوری تو دلتنگم
سرشب تا به سحر ،
با هجوم همه خاطر های سبزت
با دو چشم تر خود می جنگم
 
به چه کس باید گفت ؟
تو که رفتی دلم از غصه فسُرد
تو که رفتی همه باغچه مرد
تو که رفتی دگر از هیج کجا
پیچکِ شعر دلم آب نخورد ...
 
قلبم از عطر حضور سبزت
ضربانهایش را ،
لحظه لحظه می ساخت
و کلامت به تن خسته من
جان نو می بخشد
 
حال ! احوال مرا میدانی ؟
که دلم در قفس دلتنگی
ذره ذره نفسش میگیرد
آه ! دل من دارد می میرد...
 
کاش میدانستم
حال و احوال تو بی من چونَست
 
نکند رفته ام از یاد و فراموش شدم؟
نکند همچو چراغی کم نور
سر شب تا به سحر
رفته رفته   کم کم
سرد و خاموش شدم؟
 
نکند...؟!
سعیده حکیم