نومید مباش

هستیم و مجال دیدن هستی هست،

شادی و غمِ بلندی و پستی هست؛

گر نیست مجال ماندن و دانستن،

نومید مباش ،پوچی و مستی هست.

 

بی چهره ی گل

بی دیده ،بگو،چراغ خواهم چه کنم؟

در خواب عدم فراغ خواهم چه کنم؟

بی چهره ی مهربان و خندان لبِ گل

آیینه سبزِ باغ خواهم چه کنم!

 

 

مرگ نیست

تا زندگی ام امیدِ هستی دارد،

تا چشم و دلم هوای مستی دارد،

افسانه مرگ را ندارم باور،

هر چند که تن روی به پستی دارد.

 

 

خود خواستن

خود خواستنم تیغ خودآزاری شد،

ره توشه ی سربلندی ام خواری شد؛

خندیدم و عمر را به بازی بردم،

چون باختمش ، پاسخ من زاری شد.

 

 

دوست

من خاکم و تشنه ام ، توآبی ای دوست،

من جنگلم و توآفتابی، ای دوست؛

بیداری من امیدِ دلداریِ توست،

بیمارم و آرامش ِ خوابی، ای دوست.

 

 

افکنده شدیم

ناگاه در این میانه افکنده شدیم،

بازیچه اُنس و گریه و خنده شدیم؛

گشتیم پی معنی اکنون همه عمر،

چون یافت نشد، بنده آینده شدیم.

 

برگرفته از مجموعه شعر آبهای خسته

محمود کیانوش