گردش

در شگفتم که چرا می اندیشم،

یا چرا می گردم!

 

من که خودگردش بی پایانم،

من که دانستن را میدانم،

می توانم آیا

از کجایی

           به کجایی بروم؟

من که خود مایه گفتن هستم،

می توانم به هوای سخنی

به گذرگاه صدایی بروم؟

 

گفتی بگویم

گفتی بگویم،

یاآنکه خود گفتم که که باید گفتنی را گفت؛

اما درآن وقتی که من از "خود" برون می آمدم،

"تنها"،

آنان

در"خود"فرو رفتند.

 

من رو به روشان ایستاده،

پرده از"پنهان"گشاده،

باز آنان ،

تا مرا یابند،

با"خیالِ" جست وجو رفتند.

 

من چه میگفتم که میشایست؟

یا چه می کردم که می بایست؟

 

خود بودن

پرسید :

"با این همه سیاهی در راه ،

با این همه سپیدی در چشم ،

چیزی برای ماندن،

جایی برای رفتن

هست؟"

 

گفتم:

"از جلدِ یاد اگر برون آیی،

خود بودنی ست فراموشی؛

در خانه ی نگاه اگر بنشینی،

فریاد عاشقانه ی شیرینی ست

این بیکرانه ی خاموشی."

 

من و جهان

جهان بیدار و من خوابم.

 

زِشبنم آفتاب بامدادی قصه مهتاب می پرسد،

طراوت می زند لبخند،

زچشمِ شاهِ بیداران

به شوخی شاهراهِ خواب می پرسد.

 

جهان بیدار و من خوابم.

 

نشسته

     -تکیه بر تختِ طرب

                              در بارگاهِ روز-

مرا تقدیر در ساغر

شرابِ کهنه شب ریخت؛

صفای خاطرِ آشفته را از باد خرم دل

شفایی از سرانگشتِ نوازش آرزو کردمِ

اجابت کرد و

در غمخانه ی سر آتشِ تب ریخت.

 

جهان،

      ای خوابِ من بینایی چشمانِ رنگینت،

در این یک لحظه بیداری

که شاید هست،

                شاید نیست،-

پذیرا شو

        هزاران توسنِ فریاد را

                                 در خواب سنگینت.

 

جهان خواب است و من بیدار،

جهان بیدار و من خوابم.