داستان زیر از کتاب افسانه ها وملل قدیم

داستان خیلی جالبه بخونید!

 

در زمان های قدیم دو برادر بودند ، یکی از آن دو ثروت زیادی داشت و دیگری هم برعکس برادرش آدم بدبختی بود ، حتی برای گرم کردن جایی که در آن زندگی میکرد هیزم نداشت . در یکی از سالخا سرما و یخبندان زیاد شده بود ، ناچار تصمیم گرفت به جنگل برود وهیزم تهیه کند اما چون اسب نداشت نمیدانست ، با چه وسیله ای هیزم را حمل نماید . با خود گفت بهتر است پیش برادر برود و اسب او را قرض گرفت .

البته برادر ثروتمند اسب خود را به او داد و گفت : اسب را به تو میدم ولی سعی کن تا بار آن زیاد نباشد و خسته و فرسوده نشود بعلاوه تا حالا به روحیات یکدیگر آشتا شدیم تو نباید بمن اعتماد داشه باشی و هر روز چیزی از من بخواهی من اسبم را امروز تا فردا به تو قرض میدهم ولی بعد ها سعی کن پیش من نیایی.

برادر بدبخت به نزل رفت اما ناگهان بیادش امد که برای اسب تسمه ای تهیه ای نکرده ، با خود گفت چرا زودتر یادم نیامد تا از برادرم بگیرم.

ولی رفتن پیش برادر فایده ای نداشت  چون برادرش به او تسمه ای نمیداد . ا چار سورتمه اش را به دم اسب محکم بست و براه افتاد.

موقعی که به طرف منزل میرفت سورتمه اش به تنه درختی گیر کرد و بی آنکه به  این جریان توجه کند اسب را به شدت شلاق زد اسب هم سرکش بود و با یک جهش خیز برداشت و دمش از جا کنده شد.

...برادر ثروتمند وقتی دید که اسبش دم ندارد بنای داد و فریاد را گذاشت و گفت : تو اسبم را ناقص کردی و باید خسارت آن را بپردازی .

ناچار هر دو برادر به سوی شهر حرکت کردند تا پیش قاضی بروند . موقعی که به شهر میرفتند برادر بیچاره به فکر فرو رفت و با خو گفت ، منکه تا کنون پا به دادگاه نگذاشته ام ، ولی مثلی است  معروف :"اگر ضعیف هستس با آدم قوی در نیفت ،واگر آدم بدبختی با آدم ثروتمند دعوا نکن." بدون شک برادرم مرا محکوم میکند .سپس هر دو برادر از روی پلی که نرده نداشت عبور کردن ، ناگهان برادر بیچاره پایش لغزید و از روی پل به زمین سقوط کرد .در زیر پل مردی با سورتمه ای حرکت میکرد و پدر پیرش را به شهر میبرد .

برادر بیچاره روی سورتمه افتاد ، البته به خود او صدمه ای نرسید ولی پیرمرد مسافر از حال رفت و بلافاصله مرد .

راننده سورتمه گفت باید پیش قاضی برویم . ناچار هرسه به سوی شهر حرکت کردند مرد بیچاره کاملا با خود ناامید شده بود و با خود گفت به این ترتیب محکومیت من حتمی ست . ناچار در وسط راه سنگ بزرگی را در راه برداشت و زیر لباسش مخفی کرد و بازهم به خودش گفت ، موقعی که محکوم شدم  این سنگ تنها چاره کار است اگر قاضی مرا کمک نکند و بخواهد مرا محکوم نماید

او را با همین سنگ خواهم کشت با این ترتیب به دعوای اولی دعوای دومی اظضافه شد. قاضی به داوری پرداخت و آنها سوالاتی را پرسید .

مرد بیچاره بقاضی نگاه کرد و سنگ را از زیر لباسش باو نشان داد و آهسته و آرام به قاضی فهماند تا قبل از قضاوت نگاه کند و ببیند چه چیزی به همراه دارد .

سه بار سنگ را از زیر لباسش نشان داد , قاضی پس از نگاه کردن به فکر فرو رفت و با خود گفت یعنی چه زیر لباسش  مخفی کرده است ؟ طلا یا پول ؟ دوباره نگاهش کرد  و با خود اندیشید و گفت اگر پول است بدون شک مبلغ آن باید خیلی زیاد باشد . بنابراین حکمش را اینطور صادر کرد:

مرد بیچاره اسب را آن قدر پیش خودش نگاهدارد تا دم اسب دوباره رشد کند و بشکل اول ظاهر شود ، و ب سورتمه ران گفت ، چون مرد بیچاره از روی پل لغزید و سقوط او باعث مرگ پدرش شد ، او هم باید از روی پل سقوط کند و مرد بیچاره را بکشد.

داوری به همین ترتیب خاتمه یافت و قاضی حکمش را صادر کرد برادر ثروتمند گفت :عجب چقدر بد شد حالا که اینطور است من اسبم را به همین شکلی که هست قبول میکنم و از شکایت خود صرف نظر میکنم .ولی برادر بدبخت گفت : نه بردار ، همانطور که قاضی دستور داد باید عمل کرد و اسبت را آنقدر نگه میدارم تا دمش دوباره بلند شود و رشد کند .

برادر ثروتمند التماس کنان گفت : پس من سی روبل به تو میدهم و اسبم را به همین شکل که هست از توپس میگیرم  .

-در اینصورت من هم موافقم . برادر ثروتمند سی روبل به او داد و اسبش را پس گرفت شاکی دوم هم به آ« مرد بیچاره گفت :- گوش کن من  هم تو را  می بخشم هرقدر فکر میکنم تو نمی توانی پدرم را زنده کنی .

مرد بیچاره گفت به هیچوجه ، همانطور که قاضی دستور داد باید عمل کرد ، لازم است خودت را از روی پل به زمین پرت کنی . آن مرد گفت من نمیخواهم  تو را بکشم بهتر است  باهم صلح کنیم و برای اینکار صد روبل به تو خواهم داد.

مرد بیچاره صد روبل  نیز از او گرفت و رضایت خود ار اعلام کرد . هنگامی که میخواست حرکت کند قاضی او را خواست و گفت: حالا آنچه را که در زیر لباس به من نشان داده بودی به من تحویل بده!

مرد بیچاره سنگ را از زیر لباسش در آورد و آمرا به قاضی نشان داد و گفت : این همان چیزی ست  که قبلا به تو نشان دادم ودر همان زمان به تو فهماندم تا پیش از حکم و قضاوت به این چیزی که زیر لباس من است نگاه کنی . اما اگر مرا محکوم میکردی من تو را با همین سنگ میکشتم . آن وقت قاضی با خود فکری کرد ، بدون شک کار خوبی انجام داده ام . زیرا اگر او را محکوم میکردم الان زند ه نمیماندم .مرد بیچاره در حالیکه آواز میخواند و سوت میزد به سوی خانه اش حرکت کرد